ممرزها، عاشق آفریده شدهاند، مثل آدمها!
البته آدمها هم میتوانند عاشق نباشند؛ ولی خوب، اگر نباشند، دیگر آدم نیستند، هستند اما نیستند!
خلاصه، ممرزها هم عاشقاند، عاشق آب، عاشق خاک، عاشق هوای پاک.
یعنی از عشقشان است که آب را برای مان جمع میکنند و خاک را ضرب، و هوا را منهای هر آنچه برای ما بد است.
و البته عاشق خیلی چیزهای دیگر، مثل خنکای نسیم؛ کارشان همین است که گرمای خورشید را بگیرند و خنکی تقسیم کنند.
ولی فکر میکنم که بیشتر از همه عاشق راشها باشند! چون وقتی ما راشها را کمر بُر میکنیم تا در دریای مصرف، خودمان را خفه کنیم، ممرزها آرام آرام زرد میشوند و از غصه، خودکشی میکنند.
نه، خودکشی نه! اصلاً عاشق، خودکشی نمیکند، عاشق اهل مبارزه است و شاید ممرزها آنقدر برای نجات راشها از دست ما آدمها (که چه عرض کنم؛ شبه آدمها) مبارزه میکنند تا از پا میافتند و جسم بیجانشان شبیه یک شهید در خون غلتیده، در میان جنگلی تاریک، پیدا میشود.
جنگلی که دیگر تاریک نخواهد ماند، بیابانی میشود برهوت…
#چرخه_حیات